خبرگزاری مهر؛ مجله مهر _ مرضیه کیان: ماههاست که هر بامداد جمعه ساعت ۱:۲۰، چشممان پر از اشک میشود و بیشتر از هر وقت دیگر یاد حاج قاسم و مجاهدتهایش قلبمان را میفشارد. حالا دقیقاً یک سال گذشته و اولین سالگرد حاج قاسم است؛ ۱۳ دی ماهی که غرور کشورمان را نزدیک فرودگاه بغداد تکهتکه کردند و همه ما را عزادار. جمعه ۱۳ دی ماه سال گذشته، همه ما یک درد مشترک داشتیم و شاید از متفاوتترین تجربههای غم دسته جمعی در دو دهه گذشته بود. در این غم عمیق، کسی نبود که شبیه صاحب عزا گریه نکند. همیشه دوست داشتم قصه درد مشترک عزاداران را وقتی که خبر شهادت حاجی را شنیدند بدانم، حس مشترکی که شاید خیلیها مثل من تازه پدر از دست داده بودند و دوباره حس غریب یتیمی وجودشان را فراگرفته بود.
در هیاهوی خبر شهادت حاج قاسم، فارغ از تمام گرایشات سیاسی و راستی و چپی، حرفهای خیلیها شبیه به هم بود، اما در قالبهای متفاوت. فضای مجازی فرصتی شد تا پای روایت آدمهای معمولی از حس مشترک متفاوتترین غم دسته جمعی بنشینم و گلچینی از آنها را ثبت کنم:
فاطمه از اهالی رسانه است و خبرنگار حوزه اجتماعی است: «باورم نمیشد، دنبال تکذیب خبرش بودیم با داداشم. بعد از چند ساعت دیدیم هیچ تکذیبیهای در کار نیست و خبر صحت دارد. راستش دیگر حسی در وجودم نبود که بروم سرکار....»
محدثه خانهدار است و حدود ۴ سال است که از فوت پدر و مادرش میگذرد: «بعد از فوت پدر و مادرم دیگر فکر نمیکردم چیزی وجود داشته باشد که تا این حد ناراحتم کند، ولی خبر شهادت حاج قاسم خیلی خیلی ناراحتم کرد.»
زهرا ۳۰ سال دارد و معلم است: «جمعههای دلگیر، دلگیرتر و غمانگیزتر شد…»
فاطمه نصیری هم معلم است و ۲۷ سال دارد: «ساعت پنج صبح روز جمعه بود که تلفن زنگ خورد. ترسیده بودم شماره خواهرم بود. با خودم میگفتم خدایا چه اتفاقی افتاده؟! خواهرم شیفت شب بیمارستان بود… دلم هری ریخت. گوشی را جواب دادم. صدایی که پشت گوشی پیچیده بود، صدای قرآن بود که کل فضای بیمارستان را پر کرده بود. هر چه گفتم الو دیدم جز صدای گریه صدای دیگری نمیآید. گفتم: «فرزانه چی شده؟ حرف بزن گریه نکن بگو ببینم چی شده!» گفت: «بی پدر شدیم. تلویزیون را روشن کن.» این را گفت و گوشی را قطع کرد. من شوکه شده بودم. سراسیمه و چهار دست و پا در تاریکی اتاق، کنترل رو برداشتم و تلویزیون را روشن کردم… انا لله الله وانا الیه راجعون، حاج قاسم آسمانی شد. خشکم زده بود. صدا را تا آخر زیاد کردم و کل شبکهها را میچرخیدم شاید خبر دروغ باشد. مادر و پدرم از صدای گریه من بیدار شدند. مثل کسی که پدر خودش مرده داد میزدم و میگفتم: «دروغه» حالم اصلاً خوب نبود. انگار چیزی گم کرده بودم…
لباس پوشیدم و مسافت طولانی خانه مادر بزرگم را دویدم. رسیدم دم در و زنگ زدم. وارد که شدم دیدم همه گریه میکنند. مثل صاحب عزا همدیگر و بغل کردیم. همه میدانستند من چقدر به سردار علاقه دارم. خانه همه ما عزاخانه شده بود. تاب و توان نداشتم فقط دلم میخواست کسی از دروغ بودن خبر بگوید. اما نبود و سردار از کنار ما پر کشیده بود. بعد از گذشت ماهها از شهادت سردار هر بار که یادش میفتم نگاهی به قاب عکسش که روی دیوار اتاقم هست میاندازم و دوباره داغ آن روز برایم تازه میشود و ساعتها مثل یتیمها اشک میریزم.
سردار تو که بودی که یک دنیا عزادارت شد؟»
علیرضا شغلش آزاد است و در ناصرخسرو فروشنده مواد آبکاری فلزات است. ۹ سالگی پدرش را از دست داده و از دوباره بیپدر شدنش میگوید: «ساعت ۶ روز جمعه بود که از خواب بیدار شدم. مشغول چک کردن صفحه اینستاگرام بودم که خبر ترور سردار را شنیدم. حس غریبی و بیکسی داشتم.»
صبا یاری، متولد سال ۶۱ است و کارمند صدا و سیما که لحظه شنیدن خبر شهادت را اینطور به یاد دارد: «دقیقا موقع شنیدن خبر شهادت سردار روزی برایم تداعی شد که خبر رحلت امام خمینی را دادند و با گریه مادر و مادربزرگم از خواب بیدار شده بودم.
وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم مات و مبهوت بودم که چه کنم؟! تمام آرزویم این بود که کاش روحم از بدنم جدا شود.»
سمیرا از فعالان فضای مجازی: «لحظه شهادت ایشان طوری شوکه شدم که گویا دقیقاً پدر یا فرزندم را از دست دادم. من همچنان بعد از گذر ۱ سال در سوگ ایشان به سر میبرم.»
مبینا از اهالی رسانه است و روز جمعه شیفت کاریاش بود: «سیزدهم دی ماه پارسال، جمعه بود و شیفت من. ساعت ۸ صبح بود که از خانه آمدم بیرون و طبق معمول شروع کردم به چک کردن گروههای خبری، که دیدم سردبیر خبرگزاری در گروه نوشته: «به خاطر شهادت حاج قاسم، امروز همه خبرنگاران باید در خبرگزاری حاضر باشند.» اینطوری فهمیدم چه اتفاقی افتاده و واقعاً باورم نمیشد! اما خب منبعش موثق بود.
بعد به همسرم که ارادت خاصی به سردار داشت و از نزدیک هم شناختی نسبت به ایشان داشت خبر دادم.
همسرم خواب بود و با این خبر بد بیدار شده بود. او هم باورش نشد و گفت که به مادرش خبر میدهد. یادم هست خانواده همسرم شهرستان بودند و تا این خبر را شنیدند، برگشتند تهران!
تا برسم خبرگزاری کانالهای مختلف را چک کردم و فهمیدم ماجرا از چه قراره؟! یادمه آن روز تولد دبیرم بود و او هم مجبور شده بود روز تولدش بیاد خبرگزاری! خبرگزاری خلوت بود… اما صدای تلویزیون از همه طبقات شنیده میشد.
خیلی حس بدی بود که سردار کشورمان را اینطوری ترور کرده بودند. آن هم در کشور غریب! ما یک چشممان اشک بود و یک چشممان به خبرها.»
محدثه از فعالان فضای مجازی: «ساعت ۵ صبح طبق عادت هر روز صبح گوشی را چک کردم. اولین پست اینستاگرام، شهادت سردار شهید اسلام حاج قاسم سلیمانی بود. وقتی خبر را دیدم، بدنم یخ کرد و دهانم قفل شده بود. با جستجو در سایتهای خبری متوجه صحت خبر شدم و دیگر از شدت گریه آرام و قرار نداشتم.»
مریم خانهدار است و مادر ۲ دختر: «من تا نماز ظهر باور نمیکردم. نماز ظهرم از گریه شکست…»
محمد ۴۲ سال دارد و کارمند است: «صبح زود از مزار پدرم برمیگشتم که همسرم زنگ زد و خبر را داد. زدم کنار و گریه کردم، باورم نمیشد…»
این روایتها، گوشه کوچکی از حس و حال مردم در ۱۳ دی سال گذشته بود؛ حس و حالی که حکایت از داغ مشترکی بود که حتی با گذشت یک سال هنوز هم سرد نشده و در پی هر اتفاقی که میافتد، نبود حاج قاسم بیشتر حس میشود.
نظر شما